دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد
دلش شیشه ای...گونه هایش بارانی...دستانش کمی سرد
نگاهش ستاره باران باشد
دلم یک ساده دل می خواهد
بیاید با هم برویم...نمیخواهم فرهاد باشد،کوه بتراشد
نمیخواهم مجنون باشد،سر به بیابان بگذارد
میخواهم گاهی دردم را درمان باشد
شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم
غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده
قلبش در دستش باشد..چشمانش پر از باران باشد
کلبه کوچک را دوست دارم اگر این کلبه در قلب او باشد
ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم
آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب.
من زاده ی تنهایی ام
در شعر من چرخی بزن ای هد هد دیوانه ام
یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باد ه ام
ما را به دریای جنون گه می کشی گه میروی
با من نکن ای جان من ! تو شمع ومن پروانه ام
در وادی بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش
افسرده تر از من نگو ،دیدی ولی زندانی ام!
آخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش!
خود را می آویزم به دار درمانده و شیدایی ام!
رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش
دستی به دل داری و من ابری به دل بارنی ام
همصحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش
مردی کن و ما را ببخش همصحبتی پنهانی ام!
با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا
زین رسم را با خود ببر من زاده ی تنهایی ام!
دیگر از هر چه هست ، بیزارم
مثـل ابر بـهار می بـــارم
به تو هر چند سخت مدیونم
بـه خــودم بیشتر بـدهکــارم